سالهای آخر دبیرستان بودم که به همراه بچه های مدرسه رفته بودیم نمایشگاه کتاب ( سال ۶۹ ) که به طور اتفاقی غرفه تند خوانی نصرت روبروی چشمان ما قرارگرفت و با حدود ۸ نفر از بچه های مدرسه روبروی تلویزیون که روی یک فایل چوبی قرار گرفته بود ایستادیم و تماشا کردیم ، اول فکر کردیم که اینها نابینا هستند و بخاطر خط بریل دارند زیر کلمات راخط می برند ولی کم کم که گوش کردیم متوجه شدیم که آنها می گویند سرعت مطالعه آنهاچند برابر شده و درک مطلب و یادگیری هم بشدت افزایش پیدا کرده است.

در همین لحظه برخی دوستانم می گفتند نه دروغه ، کلاهبرداری ، اراجیف ، مسخره است و … ولی من به شکل غریبی جذب شده بودم رفتم جلوی میز ثبت نام و هزینه را پرسیدم که متصدی گفت ۲۷۰۰ تومان یادم می آید این هزینه نصف حقوق پدرم بود ( پدرم معلم بود ) ، (البته خودم کار می کردم و مبلغ را از درآمد شخصیم پرداخت کردم ) لحظه ای شک نکردم و دست جیبم کردم و ۱۰۰۰ تومان ودیعه برای ثبت نام دادم.

دو هفته بعد کلاسها شروع شد ، تقریبا دانشجویان کلاس ۱۲ نفر بودند ، مهندس نصرت خدا بیامرز هم اولین تمرینها را داد و مدام هم تاکید می کرد تمرین خیلی اهمیت دارد خیلی، من هم کوچکترین فرد حاضر در کلاس بودم با علاقه ای مفرط تمرین می کردم ولی بعضی از همکلاسهام از جلسه اول شروع کردند به ایرادگیری از مدرس ، روشهای مسخره ، کلاهبرداری بودن مفاهیم ، جدی نبودن موضوع ، نتیجه بخش نبودن محتویات آموزش چیزی نمانده بود که در من هم اثر کند ولی تا می توانستم جلوی خودم را گرفتم و پایان جلسات نتیجه ای عالی نصیبم شد، سرعت مطالعه من به شکلی شگفت انگیز رشد کرد و یادگیری و یاد سپاری من فوق العاده عالی شد و این عاملی شد برای شوق شدید و عجیب من به مطالعه که زندگی من را به شدت متحول و دگر گون کرد و نگرشم به توانائیها‌یم نیز بنیادی عوض شد .

و هر آنچه را امروز دارم به آن روزها مدیونم ، اما تقریبا ۴۰‌% همکلاسیهایم در آن روزها در کلاس تند خوانی در آخر جلسات فکر می‌کردند حیف پولشان ای کاش آنرا صدقه داده بودند، یا نوشابه با کیک می خوردند . یا هر انتخاب دیگر . همکلاسیهای مدرسه ایم با وجود تحولی که در درس خواندن من پدید آمد بجای تسلیم شدن و رفتن به کلاس تند خوانی ترجیح دادند همچنان به تمسخر بپردازند و غرور اولیه خود را نشکنند . 

تو دیگه چرا؟

بعد شروع کردم به مطالعه کتاب های افزایش قدرت شخصی از کتاب های بسوی کامیابی رابینز آغاز کردم شماره ۱و۲و۳ علاقه عجیبی برای رشد و پیشرفت در من ایجاد شد انگار تمام توانائی های خفته من به شدت در حال بیدار شدن و پرواز کردن بودن و خوب یادم است که عده‌ای وقتی کتاب ها را در دست من می‌دیدند، می‌گفتند تو دیگه چرا گول خوردی ؟

واقعاً این حرف ها را باور می‌کنی ؟ این یارو این حرف ها را زده که مردم را سرکار بگذاره و از اونها پول کلان در بیاوره، می‌دونی هر نفر برای شرکت در سمینارها ۱۰۰۰ دلار یعنی خدا تومان می‌گیره ؟! 


قبیله ای که شک ایجاد می کردند!

عده‌ای دیگه هم می گفتند این حرفها بدرد آمریکا و جامعه آن ها می خوره و اصلاً با جامعه ما همخوانی نداره . بعضی ها هم می‌گفتند همه این کتاب ها را خوانده‌اند ولی زندگی آن­ها هیچ تغییری نکرده خوب صادقانه بگویم هر از چند گاهی مردد می‌شدم اما یاد ندارم که متوقف شده باشیم لازم می‌دونم بگم که من در زمان خواندن کتاب همه تمرین ها را انجام می‌دادم و پرسش ها را در من شدیدتر می‌شد و جالب است که همزمان آدم های مخالف این جریان هم جدی‌تر می شدند و بعضی ها هم کاملاً من را اغفال شده و مسخ شده می‌دیدند . اما نمی‌دانم چرا می‌خواستم یک زندگی بزرگ و دوست داشتنی بسازم و نمی‌خواستم در توقفگاهی که دیگران ساختند خانه بسازم .

پس گوش هام را بستم و پاهام رو به حرکت انداختم و به سرعت به سمت هدف که ساختن یک زندگی فاخر بر پایه توانائی های شخصی بود را آغاز کردم


رویاهای کودکی ام جدی تر شدند

بعد از خواندن کتاب ها انرژی فوق العاده ای برای ایجاد تحول در زندگی ام داشتم. در واقع کاری که خواندن کتاب های رابینز، مورفی، کنت بلانچارد و … برای من انجام داد جدی تر کردن رویاهای کودکی ام بود.

خوب یادم هست که در سنین ۷ الی ۸ سالگی هر وقت در کوچه محل مان می نشستم، مدام تخیلات بزرگ و عجیب داشتم ولی در طی دوران مدرسه، بعضی وقت ها توسط محیط اطراف، بعضی وقت ها توسط معلم ها و بعضی وقت ها هم با نیاوردن نمره عالی این اشتیاق کم نور و کم سو می شد و خود به خود داشت در روزمرگی زندگی گم می شد و از همه بدتر چیزی که به این اشتیاق لطمه می زد، دیدن جوان هایی بود که برای من خیلی بزرگ و زرنگ بودند ولی چند سال بعد یک موتور گازی داشتند و یک خانه مستاجری و دغدغه های همه آدم های دیگر…

کم کم داشت باورم می شد که این تخیلات هم مال دنیای کودکی است و بعد از تمام شدن کودکی آن ها هم تمام می شوند.


عاشق وشیفته کار فرهنگی بودم

وقتی خواندن کتاب ها به نیمه رسیده بود فکر کردم که آیا از وضعیت در آمدی و نوع شغل خود راضی هستم؟

پاسخم قطعاَ منفی بود، اون روزها پول خوبی در می آوردم ولی از فضای کسب و کاری که در آن بودم راضی نبودم. سربازیم که تمام شد قصد کردم که بروم در فضای فرهنگی کار کنم علت این قضیه هم شاید پشتوانه خانوادگیم بود، چون پدرم معلم بود و از احترام و ارزشی که آدم های مختلف برایش قائل بودند به شدت لذت می بردم و عشقی را که به برخی از دانش آموزانش داشت و عشق متقابلی که دریافت می کرد برایم بسیار جذاب و شور انگیز بود .

گهگاهی نیز شنیدن صدای دکتر شریعتی در من افسون های عجیبی بر می انگیخت و کم کم داشتم مدل کار فرهنگی را که دوست داشتم پیدا می کردم صدای رابینز را که شنیدم دو چندان اشتیاقم روز افزون شد .


قدرتی را انتخاب می کنم که پیر بشه ولی ضعیف نشه!

این ایده کار فرهنگی را در کودکی هم داشتم، یادم میاد یکبار که در کوچه نشسته بودم . یک در چوبی پشت نانوایی بود که به راحتی باز نمی شد و نانوا باید با شانه خود چند ضربه به آن می زد تا باز شود. یکبار هرچی زور زد نشد و برگشت به شاگرد جوان نانوایی گفت تو امتحان کن و او با دو ضربه آنرا گشود مرد آهی کشید و گفت یادش بخیر چند سال پیش با یک ضربه آنرا باز می کردم ، همون روز به خودم قول دادم سراغ شغل و فعالیت یا کسب و کاری نمی روم که پیری از قدرت آن بکاهد.

پس سراغ ماجرای شغلی می روم که پیر شدن مدام در آن ارزش بیشتر و بالاتری ایجاد کند.

دلسرد از کار آموزش و پرورش؛ راهی بازار شدم

پدرم من را برد مدرسه ای که خودش درس می داد و از مدیر مدرسه خواست که کمی به من توضیح بده که کار در آموزش و پرورش چه ویژگی هایی داره؟

راستش رو بخواهید دقایق اول دیگه به حرف هاش گوش ندادم، چون مدام فضایی را که می دیدم با فضایی را که دوست داشتم مقایسه می کردم و فکر می کردم خیلی فاصله آن ها زیاد است و من آنقدر عمر و انرژی و اندیشه برای ایجاد آنقدر تغییر و مبارزه ندارم، پس بهتر است با ایمان کامل این فضا را ترک کنم، و رفتم سراغ کار آزاد و کمی در بازار و کوچه مروی فعال شدم چون با هم کلاسی های دبیرستانی می توانستم آنجا را مرتبط و همکار باشم.

اونجا هم مدام بازی بزرگان را دنبال می کردم و دوست داشتم از اون ها پیروی کنم و سعی کردم هر جوری که هست به دم و دستگاه آن ها رفت و آمد داشته باشم. اولین روزها فکر می کردم آن ها یا نوابغ هستند یا نوادر و یا نواده های آدم های پولدار، ولی کم کم تمام این تفکراتم فرو ریخت و فهمیدم با آن­ها کسانی هستند مطلع از اخبار، اهل گفتگو و جمع آوری اطلاعات و آماده برای پذیرش شکست، صاحب رویاهای بزرگ و از همه مهم تربچگی کف بازار بزرگ شده اند و خیلی قد و مغرور نیستند و از ارتباط جدید استقبال می کنند.



ورود به کانال جدید زندگی؛ با حساب کردن پول خاکشیر 

سه تا آدم بودند که تو بازار برای خودشان برو و بیایی داشتند و جزء معتبرهای بازار حساب می شدند، یک دفعه سر بازار که رسیدم دیدم دارند سفارش خاکشیر می دهند. بدون اینکه آن ها متوجه بشوند پول خاکشیر آن ها را که ۶ تومان می شد، حساب کردم و وقتی خواستند خودشان حساب کنند، فروشنده طرف من دست دراز کرد گفت اون پسره حساب کرده! که برای آن ها خیلی تعجب داشت و آمدند تشکر کردند و این پایه گزار ارتباط دوستی من با سه نفر از تاثیر گذاران بازار شد که بعد از اون مرتب دعوت شدم که در مغازه آن ها چای بخورم و خود به خود آن رفت و آمده ها منشاء اعتبار جدی من در بازار شد که افراد به سادگی حاضر می شدند با من اعتباری کار کنند و این یک سرمایه جدید در زندگی من بود.

قاعده بازار را فهمیدم؛ نه به عرش می روی و نه به فرش

مدتی که اونجا کار می‌کردم یاد گرفتم که باید عوامل تاثیر گذار بازار را بشناسم، روابطم را توسعه دهم، اشتباهاتم را کم کنم، به تجارب آدمهای شکست خورده هم با دقت گوش کنم تا تکرار نکنم، آدمها را در یک موفقیت خلاصه نکنم و روند گذشته و آینده آنها را هم بررسی کنم، خیلی دنبال پروازهای یک شبه نباشم، اسیر التهابات نشوم و با یک پیروزی فکر نکنم رفتم به عرش و با یک شکست هم فکر نکنم خوردم به فرش!

خلاصه کف بازار آنقدر آموختنی برایم داشت که وقتی کتاب “هاروارد چه چیزهایی را به شما نمی آموزد؟” را خواندم فهمیدم چه اساتید بزرگی را در کانال های کوچک بازار ملاقات نموده ام و در واقع آن کتاب برای من مرورخاطرات بود.

اینجا مال من نیست می خواهم برم

کمی که در بازار ماندم یکی از پوشاک فروش ها که در کنار بازار طلا مغازه داشت مرا صدا زد و گفت: پسر از تو خوشم می آید که در سن پائین اینقدر فعال و پر تحرک و پرشور هستی. من ۳۰ سال اینجا مغازه دارم ولی یکبار هم جرات معامله در بازار طلا را نداشتم، اما این ۳۰ سال در آمد و رفت آدم های زیاد به این بازار فهمیدم اون هایی که با التهابات به شدت بالا و پائین می شوند، در انتها زمین خورده هستند. بنابراین هر موقع همه می خرند، کمی صبر کن و بفروش و وقتی همه می فروشند و می خواهند فرار کنند وایسا و اعتباری و حجیم از آن ها بخر!

نمی دانم چرا دوست داشتم حرفش را گوش کنم و ازش تشکر کنم و اصلاً هم نمی خواهم بگم اگر راست می گی چرا ۳۰ سال کنار ایستادی! خلاصه این جمله بعدها توسط وارن بافت هم گفته شد که در دوران بحران می شود، قسمتی از خاک آمریکا را ارزانتر از ارزش واقعی آن خرید و لستر تارو هم در کتاب خودش گفته وقتی چیزی ارزش ذاتیش بالاتر رفت در واگذاری آن نباید لحظه ای درنگ کرد.



و نیکلاس طالب هم در تئوری قوی سیاه خود می گوید: اگر اتفاقی ۱% احتمال می رود که رخ دهد و اگر رخ دهد فاجعه تولید می کند، شما موظفید آنرا جدی بگیرید اما نمی دانم چرا کم کم احساس کردم دیگه می خوام از این بازار بروم و فقط پول مرا ارضاء نمی کند و از طرف دیگر مطمئن شدم که کار با دستگاه پولسازی را یاد گرفته ام ولی حالا برای من مهم است که برای جامعه ارزشی را هم تولید کنم که بتوانم علاوه بر دستاورد مادی دستاورد اعتباری، اجتماعی و فرهنگی هم داشته باشم ولی به هر کی ماجرایی رفتنم را می گفتم به من می گفتند : احمقی ، ابلهی ، دیوانه شدی تو چند سال دیگه بمانی برای خودت غولی می‌شوی در بازار، اما انگار غول اون بازار شدن هم اندازه مورچه ای در ذهن من بیشتر قد و قواره نداشت. نمی دانستم باز از دست دادن این فرصت رویاهای من نیز که نیازمند توسعه مالی بود از بین میرود یا نه ولی فقط می دانستم باید بروم.

من هیچی نمی خواهم، فقط می خواهم اینجا کار کنم. همین!

یک روز صبح دیدم دیگه انرژی برای رفتن به بازار را ندارم، بنابراین بلند شدم رفتم موسسه تند خوانی نصرت گفتم می خوام آقای مهندس نصرت را ببینم. خانمی که اونجا بود -نامشان خانم مسعودی بود- گفتند شما اگر کاری دارید می توانید به من بگوئید و من کمکتان می کنم، اصرار کردم که باید خود مهندس را ببینم. یادم نیست چی شد که بالاخره رفتم دفتر مهندس و ایشان به همراه آقای خوش تیپ و عزیزی – بعداً فهمیدم اسمشان آقای مهندس پایدار است و عضو هیئت امناء آنجا بود- با هم نشسته بودند.

سلام عرض کردم و گفتم در سال ۶۹ دوره دیده ام و حالا آمده ام که اینجا کار کنم. مهندس با تعجب و تحسین به من نگاه کرد و گفت : ولی پسرم ما اینجا استخدام نداریم چون به کارمندی دیگه احتیاج نداریم. سریع و فوری گفتم : من کارمند نمی خواهم بشم اومدم اینجا کار کنم. مهندس گفت : ما حقوقی نداریم که بدهیم. مصمم تر از دفعه قبل گفتم من حقوق نمی خواهم! مهندس کاملاً گیج شد گفت :‌ می خواهی مجانی کار کنی؟ گفتم : اصلاً! مهندس: خوب، پس چی؟ گفتم: من برای مجموعه شما بازاریابی می کنم. هر چند تا دانشجو جذب کردم به من در صد بدهید، اگر هم هیچ کس جذب نشد، هیچ پولی نمی خواهم، کرایه ماشینم هم پای خودم. کمی مشکوک نگاهم کرد و گفت :‌ همه جورش را دیده بودیم، الا اینجوریش را!

این ها دینامیت دارند، چرا آتش بازی می کنند!
یک روزی از مهندس پرسیدم موسسه در بالاترین سطح فعالیتش چند نفر دانشجو داره؟ مهندس نصرت سال ۷۱ با کلی غرور گفت : تابستان ها ما اینجا بیش از ۱۰۰ دانشجو داریم! گفتم : بیش از ۱۰۰ تا دقیقاً یعنی چند تا؟ گفت ۱۲۰ و بعضی وقت ها ۱۵۰. همان لحظه با خودم فکر کردم دوستان دینامیت به این قدرت دارند، اون موقع دارند باهاش آتیش بازی می کنند! بابا با این قدرت در این زمان میشه از وسط کوه تونل زد! به خودم گفتم : پسر، فرصت بی نظیری وجود داره که باید هر جوری هست به دست تو شکوفا بشود! شک نداشتم که حرکت من بالاخره یک جواب عالی و درخشان خواهد داشت.


راه افتادم در کوچه و خیابان

خلاصه سر درصد توافق کردیم و من از فردا صبح کارم را شروع کردم. بعداً به هم گفتند که پیش بینی آن ها این بوده که می آیم و هفته ای می مانم و خسته می شوم و می روم. خلاصه وقتی کار شروع شد هیچکس حاضر به جدی گرفتنم نبود. ساعت ها برای بازاریابی به مدارس و دانشگاه ها مراجعه می کردم و گاهی چند میدان را پیاده پشت سر می گذاشتم و در دلم فکر می کردم چطور می شود آدم هایی با وجود قدرتی که در این مهارت (تند خوانی ) وجود دارد، می توانند به آن بی اعتناء باشند ؟!

هر جا می رفتم با نهایت اشتیاق توضیح می دادم و آن ها را دعوت به این متد می کردم اما هر بار با برخوردی عجیب تر از قبل روبرو می شدم و گهگاهی حتی نمی توانستم گوشی برای شنیدن پیدا کنم، اما با اینکه گاهی خسته، افسرده، پشیمان، مردد و عصبانی می شدم، باز هم مسیر را ادامه می دادم. نمی دانم چرا سوگند خورده ماجرا شده بودم، چرا با اینکه چند بار پشیمان شدم، برنگشتم بازار؟ فکر کنم علتش این بود که مطمئن بودم آنجا را نمی خواهم.



معرفی نامه؛ این آقا هیچ حقی ندارد!
یک کیف سامسونت داشتم که صبح ها بروشورها را می ریختم داخلش و راهی خیابان ها می شدم ، به امید اینکه یکی من را تحویل بگیرد و یک جواب کاری مثبت به من بدهد.

چند تا مدرسه که رفتم گفتند : شما معرفی نامه ندارید و ما نمی توانیم به شما اعتماد کنیم. رفتم موسسه و به مهندس موضوع را گفتم، او هم به معاونت اداری موسسه گفت : که برای من یک معرفی نامه صادر کنند. آن بابا هم که از من و رفتار شغلی مجانیم تعجب کرده بود، یک معرفی نامه برایم نوشت که شامل این موارد می شد:

این معرفی نامه صرفاً به درخواست سهیل رضائی صادر شده و هیچ اعتبار دیگری ندارد! ایشان حق دریافت مبلغی ندارند، حق امضاء قرارداد ندارد، حق دادن قول برای زمان برقراری کلاس ندارد و... !

خلاصه چند ندارد دیگر، و من هرگز آن معرفی نامه را به هیج جا نشان ندادم!

آقا جمع کن، جوانیت را حرام نکن

خلاصه روز ها پشت هم می آمدند و می رفتند مدارس نصیحتم می کردند که : پسر جان تو الان جوانی، بیا برو سراغ یک کار حسابی که آینده دار باشه! آخه بابا جان تند خواندن هم شد کار؟ یک نفر دیگه هم بهم گفت تو خلاف دستورات دین رو تبلیغ می کنی! چرا که حضرت علی گفته در هر کاری باید حد وسط را حفظ کرد و می ماندم چه باید پاسخ بگویم! بروشورها را جمع می کردم و خسته می آمدم بیرون و دوباره راهی مکان بعدی می شدم.

بالاخره اشکم درآمد

یکبار یکی از دانشکده ها -دانشکده چمران- از من خواست که نیم ساعتی در نمازخانه بین دو نماز برای دانشجو ها از تند خوانی و فواید آن صحبت کنم (دانشکده پایین تر از میدان شهدا بود). من هم پذیرفتم وقتی رفتم جلو صحبت کنم، هیچکس را مشتاق ندیدم و هر چه سعی کردم بلندتر صحبت کنم تا آن ها به من گوش دهند سودی نداد. آقای جهانسوزی مدیریت دانشکده به من گفت : آقا کار شما استقبال نشد، خدانگهدار!

وقتی آمدم بیرون بغض گلویم را به شدت فشار می داد و بالاخره چند قدمی که از دانشکده دور شدم… زدم زیر گریه و تقریبا تا دور زدن کارخانه برق که سی دقیقه ای طول کشید گریه کردم و به خودم و دیگران بد و بیراه گفتم.

هر از چند گاهی هم آدم هایی که رد می شدند قصد همدلی داشتند که با زیاد کردن سرعت راه رفتنم از آن ها فاصله می گرفتم تا میدان امام حسین گیج وگنگ و سر گردان راه رفتم و ماشینی گرفتم و رفتم دفتر موسسه در ونک.

خانم مسعودی دستم را خوانده بود وبا لبخندی قهرمانانه گفت : خوب فکر کنم دیگه بریدی؟ نمی دانم چی شد که دوباره وایسادم گفتم : امروز بریدم ولی فردا می دوزم . چیزی را پس ندادم و برگشتم خانه و برای فردا دوباره رویا بافتم بافتم بافتم تا خوابم برد .

این روزها ۲۱ سالم بود..

من از فروشنده مواد مخدر کمترنیستم!

شب در فضای باز حیاط خوابیده بودم وبه آسمان نگاه نگاه می کردم وکم کم رفتم داخل یکی از ستاره ها نشستم و کره ی زمین را از اونجا تصور کردم و دیدم چقدر کره­ی خاک کوچک می شود و وقتی کره خاک اونقدر کوچک هست، ایران و تهران و محله ی ما و خود من و آرزوهایم چیزی نیست که بخواهد غیر ممکن باشد.

از طرف دیگه داشتم فکر می کردم وقتی فروشنده های مواد مخدر علی رغم اینهمه پلیس، زندان، اعدام برای فروشنده ها و آنهمه بدبختی، خانمان سوزی و هزار مکافات دیگه برای مصرف کننده ها فعال هستند و بدون تبلیغات و تاییدات جنس می فروشند، چطور ممکنه من که دارم یک سیستم عالی و کاربردی و تاثیر گذار و مثبت می فروشم، نتوانم موفق باشم؟

بعدش شروع کردم تجسم کردن یکسال دیگه ؛ من تعداد زیادی آدم را متقاعد کردم که در دوره ها شرکت کنند، یا اینکه کلاس ها را در مجموعه خود برگزار کنند.

تجسم می کردم که من صاحب اعتبار عالی و مناسبی داخل موسسه شده ام و دارم آنجا را به نحو موثری که می شناسم، مدیریت می کنم. 

کم کم یاد می گیری که جا نزنی

خلاصه فردا صبح رفتم یک فضای آموزشی دیگر برای مذاکره. مدیربه من جواب مثبت داد و خیلی استقبال کرد. داشتم بال در می آوردم که یکدفعه خانم مدیر گفت : فقط یه شرط دارد.

خانم مدیر خیلی دوست داشت کمکم کند و خودش هم فهمید، وقتی شرط را به من گفت خیلی جا خوردم و سرد شدم. به همه چیز فکر می کردم الا این یکی! داشتم با خود بررسی می کردم که این ماجرا پایان ندارد و کلاً دارم مسیری را میروم که هر خوانی را رد می کنم، خوان عجیب تری در انتظارهست!

گهگاهی با خدای خودم درگیر می شدم که کی قراره در رحمت را باز کنه و شفقت را آغاز کند؟ وقتی خانم مدیر دید با شرطش یخ کردم و احتمال داد اصلاً نتوانم از پسش بر بیام، تلفن برداشت و شروع کرد به تماس گرفتن. حس کردم بهش برخورده که جواب مثبتی از من نگرفته و در واقع فکر می کردم او قصد باز کردن راهی را داشته که من نمی خواهم جاده پیشنهادی را طی کنم، اما کمی که از گیجی خارج شدم و به صحبت های تلفنیش گوش دادم دیدم دارد با منطقه آموزش پرورش صحبت می کند و اطلاعاتی را میگیرد. تلفنش را که گذاشت اسم آقای ((د)) را به من داد و گفت : برو پیشش ایشان راه حل مسئله را یادت میده و دیگه کم کم بزرگ میشی و یادمیگیری که زود جا نزنی!

خنگ بودن گاهی از باهوش بودن بهتر است

اسم و آدرس را گرفتم رفتم منطقه که بتونم مجوز منطقه برای برگزاری کلاس در مدرسه خانم مدیر را بگیرم . آقای ((د)) سئوالات متنوعی از من پرسید. دفتر موسسه کجاست؟ چقدر حقوق می گیری؟ چند درصد بهت میدن؟ موسسه چند تا دانشجو داره؟ خانه رئیس موسسه کجاست؟ ماشینش چیه؟ خلاصه همه چیز پرسید الا اینکه حالا این آموزش های شما چیه؟ تاثیراتش؟ سابقه ی علمیش .. ؟

بعد از سئوالات به من گفت : اگه بخواهی موضوع حل بشه و مجوز بگیری، باید یک سکه به من بدی تا من بدم به آدمی که مجوز میده تا به تو مجوز بده، البته این کار را فقط به خاطر اینکه جوانی و می خوام سر خورده نشی، انجام می دم !

پرسیدم : چرا سکه؟ گفت : به عنوان تبرک و تقدیر . گفتم: خوب به ایشان دوره و کتاب آموزشی می دهم! خلاصه هی اون بابا توضیح داد و من هم زدم به خنگ بازی و کوچه علی چپ تا به این جمع بندی رسید که به این بابا هر چی مفهوم پول چایی رو توضیح میدی، شعور فهمیدنش را ندارد! اما من به خواستم رسیدم. فهمیدم که کلید اصلی دست کیه و با آقای ((د)) خداحافظی کردم. فهمیدم خنگ شدن گاهی از با هوش بودن بهتر کار آدم رو راه میاندازه!